ایمیلم رو باز میکنم، پی ام داده و چراغش هنوز سبزه.
تایپ میکنم: "سلام خوبی؟ هستم، با من کار
داشتی؟"
تایپ میکنه: "سلام خوبی؟ ... میخواستم بگم دیگه حقشه از بلاگفا اسبابکشی
کنیم"
تایپ میکنم: "آرههه، دوباره خراب شده. کجا بریم؟"
تایپ میکنه: "بریم blog"
تایپ میکنم: "میخوای تنها وبلاگ داشته
باشی؟"
تایپ میکنه: "نههههههههه نههههه"
تایپ نمیکنم. همهی
روزهایی که با هم بودیم از جلوی چشمهام رد میشه. لبخند میزنم.
] اردوی ورودیهای
مشهد، شب امتحان ریاضی دو، همش رو من براش توضیح داده بودم، نمرهش از من بیشتر شد
:| رایتینگهای زبانم که کمکم میکرد...
رندهای همیشه خوبش، رندهای همیشه بدم...انتخاب واحد ترم سه، رندش خوب بود.
معادلات رو میتونست با استاد خوبه برداره، میدونستیم کارگاه، تنها که باشی سخت میگذره.
واسه اینکه کارگاه رو با هم برداریم، با استاد بده معادلات برداشت و آخرش نمرهش
پایین ترین نمرهی کارنامهش بود. ناهارایی که با هم میخوردیم، اون روزی که هرکدوم
یه ساندویچ مخصوص سید رو با یه عالمه دسر و پیش غذا خریدیم و روی اون ساختمونه
کنار دانشکدهی ما همش رو خوردیم، تا نیم ساعت نمیتونستیم تکون بخوریم.
همهی بلاهایی که توی رفت و
آمدمون به اراک سرمون اومده بود؛ بجز اتفاقاتی که بعضی وقتها میفتاد ازجمله خراب
شدن کولر اتوبوس، ساعت 3 بعدازظهر، وسط مرداد، کویر قم! یه سری اتفاق بود که همیشه
بود و اگه نبود تعجب همگان رو برمیانگیخت. مثلا امکان نداشت من خسته باشم، امتحان
داشته باشم، یه جوری باشه که لازم باشه حتما توی اتوبوس بخوابم، بعد صندلی پشت سرم
بچه نباشه و اون بچه در تمام طول سفر گریه نکنه و جیغ نزنه یا از اول تا آخر برای
مامانش قصه تعریف نکنه. یا مثلا یه آقایی که قرارهای کاریش رو توی این چهار ساعت
هماهنگ نکنه :| بعد اگه با هم رفته بودیم، هی به
صندلی کناریم نگاه میکردم و روشنک رو میدیدم که خواب خوابه. هی حرص میخوردم و
بهش بد و بیراه میگفتم که راحت خوابیده و من عین جغد بیدار بودم :| بعد که گهگاهی بیدار میشد، با
عصبانیت بهش نگاه میکردم و اون همش بهم میخندید. کلن در زمینهی شانس، هر دومون خیلی
شاخص بودیم، اون از خوششانسی من از بدشانسی :D
خوابگاه علم و صنعت، سینما
رفتن، کتاب خریدن، این آخریها والیبال بازی کردن، اون روزی که تیم ما از تیم اونا
باخت، مربی جریمهمون کرد... جلسهی اول کلاس حل تمرین... ویرایش پایان نامم...
روز دفاع، وقتی استادا داشتن ازم سوال میپرسیدن یه لحظه نگاهم بهش افتاد، دستش رو
مشت کرد و با نگاهش بهم گفت محکم باش، لبخند زدم.[
خیلی وقته قرار بود بنویسم، نمیشد. انگار یه مدت که ننویسی بعدش دیگه نمیتونی. اسباب کشی وبلاگیمون هم تقریبا
مصادف شد با اسباب کشی خودمون. خوابگاه هم دیگه برای ما قاطی گذشته شد با هزار
هزار تا خاطره. خاطرههایی که باهاشون کلی خندیدیم، کلی حرص خوردیم، اصن قرمز شدیم
و خجالت کشیدیم،... اما ته ته ته ش، یاد گرفتیم که همه چیز میگذره، خوب یا بد.
نهایتش یه یادش بخیر میمونه یا نه اونم کم کم از یاد میره.... فقط یه چیزی رو میخوام
بگم؛ به خودم... و اون اینه که از این به بعد بیشتر از لحظههای زندگیت، از روزمرگیهات، از
مشکلاتش، حتی از زورگوییهاش لذت ببر.