سقوط افکار

می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق، آنجا که دریا به آخر می‌رسد و آسمان آغاز می‌شود...

سقوط افکار

می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق، آنجا که دریا به آخر می‌رسد و آسمان آغاز می‌شود...

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

باباها هیچ وقت نباید مریض بشن، هیچ بچه ای نباید باباش رو ببره دکتر... باباها باید همیشه سالم باشن و وقتی بچه هاشون مریض میشن، اونا رو ببرن دکتر.... مطب دکتر و بیمارستان وقتی بابات مریض شده و تو همراهشی، خیلی خیلی ترسناک تر از وقتی میشه که تو مریض شدی و بابات همراهت... 


پی‌نوشت: حتما خودشون هم این رو میدونند که حتی وقتی حالشون خوب نیست، میخندن و به بچه هاشون دلداری می‌دن که "چیزی نیست"... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۷:۲۲
زهرا
یه همکاری دارم که اگه بهش بگی بین پرت کردن خودت از روی پشت بوم و کمک کردن به دیگران با جواب دادن به یه سوالش یا دادن یه فایل کمکی بهش باید یکی‌ش رو انتخاب کنی، قطعا خودش رو از روی پشت بوم پرت می‌کنه! بعد همین آدم امروز وقتی اومده بود توی اتاق من و چند تا از جزوه‌هام رو روی میز دید، با تکیه بر علم و دانشِ "رو"، خواست که جزوه‌هام رو بهش بدم تا کپی کنه. منم با وجود اینکه می‌دونستم دارم به کی کمک می‌کنم، فقط می‌خواستم مثل اون نباشم! همین. حالتمم این بود که برو کپی بگیر و بخونشون، ببینم کجای این دنیا رو می‌گیری!

چقدر بعضی از آدم‌ها عجیبن. عجیب و غیر قابل تحمل. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۴
زهرا

ایمیلم رو باز می‌کنم، پی ام داده و چراغش هنوز سبزه.

تایپ می‌کنم: "سلام خوبی؟ هستم، با من کار داشتی؟"

تایپ می‌کنه: "سلام خوبی؟ ... می‌خواستم بگم دیگه حقشه از بلاگفا اسباب‌کشی کنیم"

تایپ می‌کنم: "آرههه، دوباره خراب شده. کجا بریم؟"

تایپ می‌کنه: "بریم blog"

تایپ می‌کنم: "میخوای تنها وبلاگ داشته باشی؟"

تایپ می‌کنه: "نههههههههه نههههه"

تایپ نمیکنم. همه‌ی روزهایی که با هم بودیم از جلوی چشم‌هام رد می‌شه. لبخند می‌زنم.


] اردوی ورودی‌های مشهد، شب امتحان ریاضی دو، همش رو من براش توضیح داده بودم، نمره‌ش از من بیشتر شد :| رایتینگ‌های زبانم که کمکم می‌کرد... رند‌های همیشه خوبش، رندهای همیشه بدم...انتخاب واحد ترم سه، رندش خوب بود. معادلات رو میتونست با استاد خوبه برداره، می‌دونستیم کارگاه، تنها که باشی سخت می‌گذره. واسه اینکه کارگاه رو با هم برداریم، با استاد بده معادلات برداشت و آخرش نمره‌ش پایین ترین نمره‌ی کارنامه‌ش بود. ناهارایی که با هم میخوردیم، اون روزی که هرکدوم یه ساندویچ مخصوص سید رو با یه عالمه دسر و پیش غذا خریدیم و روی اون ساختمونه کنار دانشکده‌ی ما همش رو خوردیم، تا نیم ساعت نمی‌تونستیم تکون بخوریم.

همه‌ی بلاهایی که توی رفت و آمدمون به اراک سرمون اومده بود؛ بجز اتفاقاتی که بعضی وقت‌ها میفتاد ازجمله خراب شدن کولر اتوبوس، ساعت 3 بعدازظهر، وسط مرداد، کویر قم! یه سری اتفاق بود که همیشه بود و اگه نبود تعجب همگان رو برمی‌انگیخت. مثلا امکان نداشت من خسته باشم، امتحان داشته باشم، یه جوری باشه که لازم باشه حتما توی اتوبوس بخوابم، بعد صندلی پشت سرم بچه نباشه و اون بچه در تمام طول سفر گریه نکنه و جیغ نزنه یا از اول تا آخر برای مامانش قصه تعریف نکنه. یا مثلا یه آقایی که قرارهای کاری‌ش رو توی این چهار ساعت هماهنگ نکنه :| بعد اگه با هم رفته بودیم، هی به صندلی کناریم نگاه می‌کردم و روشنک رو می‌دیدم که خواب خوابه. هی حرص می‌خوردم و بهش بد و بیراه می‌گفتم که راحت خوابیده و من عین جغد بیدار بودم :| بعد که گهگاهی بیدار می‌شد، با عصبانیت بهش نگاه می‌کردم و اون همش بهم می‌خندید. کلن در زمینه‌ی شانس، هر دومون خیلی شاخص بودیم، اون از خوش‌شانسی من از بدشانسی :D

خوابگاه علم و صنعت، سینما رفتن، کتاب خریدن، این آخری‌ها والیبال بازی کردن، اون روزی که تیم ما از تیم اونا باخت، مربی جریمه‌مون کرد... جلسه‌ی اول کلاس حل تمرین... ویرایش پایان نامم... روز دفاع، وقتی استادا داشتن ازم سوال می‌پرسیدن یه لحظه نگاهم بهش افتاد، دستش رو مشت کرد و با نگاهش بهم گفت محکم باش، لبخند زدم.[

خیلی وقته قرار بود بنویسم، نمی‌شد. انگار یه مدت که ننویسی بعدش دیگه نمی‌تونی. اسباب کشی وبلاگی‌مون هم تقریبا مصادف شد با اسباب کشی خودمون. خوابگاه هم دیگه برای ما قاطی گذشته شد با هزار هزار تا خاطره. خاطره‌هایی که باهاشون کلی خندیدیم، کلی حرص خوردیم، اصن قرمز شدیم و خجالت کشیدیم،... اما ته ته ته ش، یاد گرفتیم که همه چیز می‌گذره، خوب یا بد. نهایتش یه یادش بخیر می‌مونه یا نه اونم کم کم از یاد می‌ره.... فقط یه چیزی رو می‌خوام بگم؛ به خودم... و اون اینه که از این به بعد بیشتر از لحظه‌های زندگی‌ت، از روزمرگی‌هات، از مشکلاتش، حتی از زورگویی‌هاش لذت ببر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۲
زهرا

بنجامین خیلی دوست خوبیه. همیشه کنارمه، همیشه داره می‌خنده، و همیشه مهربونه. هیچ‌وقت کارمون به دعوا نکشیده. صبورانه به حرف‌هام گوش میده و بعد خیلی آروم و منطقی برای مشکلات راه‌حل پیدا می‌کنیم. گاهی وقت‌ها که نمی‌رسم براش وقت بذارم، دلخور نمیشه، می‌دونه که چرا بهش نرسیدم و همدم واقعی هست. کم‌توقعه. فقط یک یا دو بار در هفته آب می‌خواد. ممنونم گلرخ، و گلریز عزیز، که چنین هدیه‌ی ارزشمندی بهم دادید :)

کاش منم بتونم چنین دوستی باشم برای دوستام.... :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۸
روشنک

راوی: شب‌هایی که ماه کامل است؛ فکر می‌کنم دارم از تهِ یک چاه سیاه و تاریک، به دهانه‌ی چاه که خودِ ماه باشد نگاه می‌کنم. یعنی فکر می‌کنم شب نیست. بلکه من ته یک چاهم و آن بیرون روز است. و بعد که این‌طور فکر می‌کنم؛ دائمِ خدا از خودم می‌پرسم من این تَه چه‌کار می‌کنم و حالا چه‌طور باید خودم را برسانم آن بالا؟ این است که می‌ترسم بهش نگاه کنم و تا خوابم ببرد، دل‌شوره دارم که مبادا برای همیشه این ته بمانم و هیچ‌وقتِ خدا نتوانم خودم را برسانم آن بالا.

کافه پیانو - فرهاد جعفری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۰۸:۰۱
روشنک

چندین و چند سال توی نوبت باشی، پول‌هات رو جمع کرده باشی که بری حج، هی نوبتت نشده باشه، هی گفته باشن سال بعد، بعد امسال نوبتت شده باشه، با چه ذوق و شوقی رفته باشی، به دیدار معبود رسیده باشی، بعد .................. .


پی‌نوشت: نمی‌دونم چه باید گفت. البته که اجرشون محفوظه، ولی میشه گفت مثل اینه که مثلاً هواپیما سقوط کنه و مردم از بین برند. و من هنوز با هضم این قضیه مشکل دارم که فرق هواپیمایی که سقوط می‌کنه، با هواپیمایی که دستکاری میشه تا سقوط کنه، در مرگ مسافرها چی هست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۰
روشنک