- داری به خودت دروغ میگی.
- میدونم.
- این اسمش امید نیست، حماقته.
- میدونم.
- :-؟
- ;-)
- داری به خودت دروغ میگی.
- میدونم.
- این اسمش امید نیست، حماقته.
- میدونم.
- :-؟
- ;-)
به نظر من، تفاوت آدمها با همدیگه به میزان قابل توجهی، برمیگرده به سوالهایی که هرکسی از خودش میپرسه. اینکه ما با چه افرادی زندگی میکنیم، چه جاهایی میریم، چه حرفهایی میشنویم و راجع به چه موضوعاتی فکر میکنیم، مسلما تاثیر مستقیم میذاره روی همین سوالها. پاسخ این سوالها هستند که به طور مستقیم یا غیر مستقیم فعالیتهای روزانه ما رو شکل میدن. مثلا کسی که بیشتر سوالهایی که از خودش میپرسه اینه که "آیا من زیبا هستم؟" قطعا بخش مهمی از زندگیش صرف این میشه که به این سوال جواب بده. و این آدم خیلی تفاوت داره با آدمی که بیشتر سوالهایی که از خودش میپرسه اینه که "آیا من آدم خوبی هستم؟". حتی همین سوال دوم هم بسته به اینکه چه تعریفی از "خوب بودن" داری، تو رو متفاوت میکنه از دیگری که تعریف متفاوتی از "خوب بودن" داره. اما چیزی که واضحه اینه که مسیر زندگی نفر اول و دغدغههاش برای "زیبا بودن" و مسیر زندگی نفر دوم برای "خوب بودن"، از اونها دو انسان کاملا متفاوت خلق میکنه. هر دوی این صفات، خیلی نسبی هستند. هر دوشون هم صفات مثبتی هستند. اما با هم فرق دارند. حالا همین قضیه رو تعمیم بدید به سوالهایی مثل "چرا من نباید پولدار باشم؟" یا "دین کجای زندگی من قرار داره؟" و...
به نظر من، اگه یه نفر بخواد شخصیت خودش رو درست انتخاب بکنه و اونو دوست داشته باشه و بخاطر همین انتخاب و دوست داشتن، از اطرافیانش تاثیر پذیری کمی داشته باشه، باید بتونه تفاوتهای خودش و اونها رو کاملا بشناسه و دلایل به وجود اومدن این تفاوتها رو درک کنه. شناخت تغییراتی که هر کدوم از ما با گذشت زمان داشتیم، به نظر من، یه تمرین خیلی خوب برای رسیدن به این درک هست. اما این، کار خیلی سخیته. چون کسی که از شخصیت شماره 1 به شخصیت شماره 2 تغییر کرده و احتمالا این تغییر خیلی تدریجی بوده، نمیتونه به این فکر کنه که این تغییر مثبت بوده یا نه، مگر اینکه بتونه از بیرون به خودش نگاه کنه.
خیلی جالبه. حتما امتحانش کنید. به سوال هایی که از خودتون میپرسید، سوالهایی که قبلا از خودتون میپرسیدید بیشتر توجه کنید. تفاوتهای امروزتون با دیروزتون رو پیدا میکنید. همینطور تفاوتهایی که با دیگران دارید. اون وقت این سوال رو از خودتون بپرسید "آیا این تفاوتها رو دوست دارم؟". جواب این سوال برای رسیدن به ثبات در شخصیتی که دوستش دارید خیلی کمک میکنه. شاید این طوری فردا از تصمیماتی که امروز برای زندگیتون گرفتید، رضایت بیشتری داشته باشید :)
پینوشت: این فکرها وقتی با جمعی از دوستان بودیم و هر کدوم داشتند از آرزوهاشون میگفتند، به ذهنم اومد. چیزی که آرزوی اونها بود و با ذوق و شوق در موردش صحبت میکردن، من بهش فکر هم نکرده بودم، حتی! به جاش احتمالا داشتم به این چیزا فکر میکردم!
مثل خیلی چیزهایی که یاد گرفتیم که حتی اگر بلد هم نیستیم باید یاد بگیریم، کم کم یاد میگیریم که باید فراموش کنیم... گاهی بدیها رو، گاهی هم خوبیها رو... فراموش کردن مثل قطع عضو میمونه، عضوی که بودش از نبودش ضرر بیشتری داره رو باید قطع کرد، تا یه مدتی هم باید درد رو تحمل کرد، دردِ نبودنِ عضوی که مجبور شدی قطعش کنی... دردِ نبودنِ گذشتهای که مجبور شدی فراموشش کنی...
اینکه بخوای خودت رو متقاعد کنی که منتقل کردن تلخیها و حسهای بد دیروز به امروز، جز تلخ کردن کام امروزت فایدهای به حال و روزت نداره، اصولا کار سختی نیست...
سختیِ کار از اونجایی شروع میشه که بخوای خوشیها رو با همهی مشخصات و ابعادشون از گذشتهت حذف کنی.
حسهای خوب دیروز، هر چند که خیلی کوتاه باشند، به اندازهی یک تپش قلب، به اندازهی یک لبخند، یا حتی بستن چشمات برای چند لحظه و کشیدن یک نفس عمیق،
توانایی این رو دارند که در هر لحظه از زمان و در هر نقطه از این کرهی خاکی،
تو رو، توی مغروری که همیشه نقش آدمهای محکم رو بازی کردی و طوری وانمود کردی که "چیزی نیست"، "مهم نیست"، "اشکال نداره"، "نه، ناراحت نشدم"،
برای لحظهای اسیر خودشون بکنند، دستت رو بگیرند و تو رو پرتت کنند به همون روز و همونجا. قلبت رو به تاپ تاپ بندازند، لبخند روی لبت بیارند و چشمات رو ببندند و همهی خوبیها و حسهای خوب اون لحظه رو توی ریههات فروکنند. و تو رو لبریز از دیروز... دیروزی که فکرش بیشتر از هر چیزی تو رو میترسونه... فکر غرق شدن در گذشتهای که دیگه نیست، به کار گرفتنِ عضوی که قطع شده.
کم کم به نداشتن اون عضو عادت میکنی، اما این، با فراموش کردن خیلی فرق میکنه. چطور فعل "فراموش کردن"، برای انسانی که معنی اسمش "فراموشکار" هست، گاهی انقدر سخت میشه و گاهی انقدر راحت که حتی تصورش رو هم نمیتونی بکنی؟ چطور؟
* ای زادهی پنــــدار مــن، پــوشـیـــده از دیــــدار مــن چو کــودک ناداشـتــه، گـهــواره میجنبانمــت
ای من تو بی من کیستی، چون سایه بی من نیستی همراه من میایستی، همپای خود میرانمت