سقوط افکار

می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق، آنجا که دریا به آخر می‌رسد و آسمان آغاز می‌شود...

سقوط افکار

می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق، آنجا که دریا به آخر می‌رسد و آسمان آغاز می‌شود...

...، می‌دانمت، می‌دانمت*

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۱ ق.ظ

مثل خیلی چیزهایی که یاد گرفتیم که حتی اگر بلد هم نیستیم باید یاد بگیریم، کم کم یاد می‌گیریم که باید فراموش کنیم... گاهی بدی‌ها رو، گاهی هم خوبی‌ها رو... فراموش کردن مثل قطع عضو می‌مونه، عضوی که بودش از نبودش ضرر بیشتری داره رو باید قطع کرد، تا یه مدتی هم باید درد رو تحمل کرد، دردِ نبودنِ عضوی که مجبور شدی قطعش کنی... دردِ نبودنِ گذشته‌ای که مجبور شدی فراموشش کنی...

اینکه بخوای خودت رو متقاعد کنی که منتقل کردن تلخی‌ها و حس‌های بد دیروز به امروز، جز تلخ کردن کام امروزت فایده‌ای به حال و روزت نداره، اصولا کار سختی نیست...

سختی‌ِ کار از اونجایی شروع می‌شه که بخوای خوشی‌ها رو با همه‌ی مشخصات و ابعادشون از گذشته‌ت حذف کنی.

حس‌های خوب دیروز، هر چند که خیلی کوتاه باشند، به اندازه‌ی یک تپش قلب، به اندازه‌ی یک لبخند، یا حتی بستن چشمات برای چند لحظه و کشیدن یک نفس عمیق،

توانایی این رو دارند که در هر لحظه از زمان و در هر نقطه از این کره‌ی خاکی، 

تو رو، توی مغروری که همیشه نقش آدم‌های محکم رو بازی کردی و طوری وانمود کردی که "چیزی نیست"، "مهم نیست"، "اشکال نداره"، "نه، ناراحت نشدم"،

برای لحظه‌ای اسیر خودشون بکنند، دستت رو بگیرند و تو رو پرتت کنند به همون روز و همونجا. قلبت رو به تاپ تاپ بندازند، لبخند روی لبت بیارند و چشمات رو ببندند و همه‌ی خوبی‌ها و حس‌های خوب اون لحظه رو توی ریه‌هات فروکنند. و تو رو لبریز از دیروز... دیروزی که فکرش بیشتر از هر چیزی تو رو می‌ترسونه... فکر غرق شدن در گذشته‌ای که دیگه نیست، به کار گرفتنِ عضوی که قطع شده.

کم کم به نداشتن اون عضو عادت می‌کنی، اما این، با فراموش کردن خیلی فرق می‌کنه. چطور فعل "فراموش کردن"، برای انسانی که معنی اسمش "فراموش‌کار" هست، گاهی انقدر سخت میشه و گاهی انقدر راحت که حتی تصورش رو هم نمی‌تونی بکنی؟ چطور؟


* ای زاده‌ی پنــــدار مــن، پــوشـیـــده از دیــــدار مــن             چو کــودک ناداشـتــه، گـهــواره می‌جنبانمــت

ای من تو بی من کیستی، چون سایه بی من نیستی            همراه من می‌ایستی، همپای خود می‌رانمت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۰۷
زهرا

نظرات  (۴)

 ای خنده ی نیلوفری در گریه ام می آوری      بر گریه می خندی و من در گریه می خندانمت

راستش بهت تبریک می‌گم که به قطع اون عضو فکر کردی، و جسارتش رو داشتی. خیلی‌ها این توانایی رو ندارن، چون سخته، خط بطلان کشیدن روی تمام افکار ساده و خوبی که داشتی. پاشو، پاشو بیا والیبال که مثل مرفین می‌مونه این‌جور وقت‌ها.

* چه جالب که شعر مال سایه بود.... به شکل و قیافه‌ش می‌خورد مال مولانا باشه... :)
پاسخ:
:) 
هفته ی دیگه میام ایشالا :)
سلام...
مثل همیشه زیبا نوشتی .... ممنون
گاهی اوقات بعضی لحظه ها رو شاید بشه وانمود کرد که فراموش کردی..... ولی واقعا نمیشه فراموش کرد....

پاسخ:
سلام :)
زهرا و روشنک عزیزم سلام. 
با خوندن نوشته هاتون دچار نوستالژیاى قوى اى مى شم, که اشک از چشمانم جارى مى کنه. شاید به خاطر همین دیر به دیر میام. ولى وقتى میام, از خوندن لذت مى برم.  خوب مى نویسید و دوست دارم نوشته هاتون را. دلم براى همه تون تنگ شده :) :(
به خاطر بلایى هم که بلاگفا سرتون اورده تسلین مى گم, غم بزرگیه, خدا صبرتون بده :دى
پاسخ:
سلام :)
ممنون، نظر لطفته :)
راستش برای منم، دلیل اینکه دیر به دیر می‌نویسم همینه، همین که فکر میکنم حرفهام تلخه و باعث ناراحتی کسایی میشه که شاید به امید گرفتن یه حس خوب، هنوز گهگاهی به اینجا سر میزنن. باید با انرژی تر باشم :)
مرسی، ایشالا تو شادی هاتون جبران کنیم :دی
نه منظورم این نبود که حرفاتون تلخن, من خودم هم یه روزگارى همینطورى مى نشتم و شاید بعدها هم بنویسم, منظورم این بود که یاد گذشته و خاطرات خوب مى افتم و احساساتى مى شم :)
پاسخ:
نه. به خاطر حرف شما نگفتم، کلا زیاد به این قضیه فکر می‌کنم ;)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی