مثل خیلی چیزهایی که یاد گرفتیم که حتی اگر بلد هم نیستیم باید یاد بگیریم، کم کم یاد میگیریم که باید فراموش کنیم... گاهی بدیها رو، گاهی هم خوبیها رو... فراموش کردن مثل قطع عضو میمونه، عضوی که بودش از نبودش ضرر بیشتری داره رو باید قطع کرد، تا یه مدتی هم باید درد رو تحمل کرد، دردِ نبودنِ عضوی که مجبور شدی قطعش کنی... دردِ نبودنِ گذشتهای که مجبور شدی فراموشش کنی...
اینکه بخوای خودت رو متقاعد کنی که منتقل کردن تلخیها و حسهای بد دیروز به امروز، جز تلخ کردن کام امروزت فایدهای به حال و روزت نداره، اصولا کار سختی نیست...
سختیِ کار از اونجایی شروع میشه که بخوای خوشیها رو با همهی مشخصات و ابعادشون از گذشتهت حذف کنی.
حسهای خوب دیروز، هر چند که خیلی کوتاه باشند، به اندازهی یک تپش قلب، به اندازهی یک لبخند، یا حتی بستن چشمات برای چند لحظه و کشیدن یک نفس عمیق،
توانایی این رو دارند که در هر لحظه از زمان و در هر نقطه از این کرهی خاکی،
تو رو، توی مغروری که همیشه نقش آدمهای محکم رو بازی کردی و طوری وانمود کردی که "چیزی نیست"، "مهم نیست"، "اشکال نداره"، "نه، ناراحت نشدم"،
برای لحظهای اسیر خودشون بکنند، دستت رو بگیرند و تو رو پرتت کنند به همون روز و همونجا. قلبت رو به تاپ تاپ بندازند، لبخند روی لبت بیارند و چشمات رو ببندند و همهی خوبیها و حسهای خوب اون لحظه رو توی ریههات فروکنند. و تو رو لبریز از دیروز... دیروزی که فکرش بیشتر از هر چیزی تو رو میترسونه... فکر غرق شدن در گذشتهای که دیگه نیست، به کار گرفتنِ عضوی که قطع شده.
کم کم به نداشتن اون عضو عادت میکنی، اما این، با فراموش کردن خیلی فرق میکنه. چطور فعل "فراموش کردن"، برای انسانی که معنی اسمش "فراموشکار" هست، گاهی انقدر سخت میشه و گاهی انقدر راحت که حتی تصورش رو هم نمیتونی بکنی؟ چطور؟
* ای زادهی پنــــدار مــن، پــوشـیـــده از دیــــدار مــن چو کــودک ناداشـتــه، گـهــواره میجنبانمــت
ای من تو بی من کیستی، چون سایه بی من نیستی همراه من میایستی، همپای خود میرانمت